به گزارش پایگاه اطلاعرسانی دبیرخانه شورای برنامهریزی مدارس علوم دینی اهل سنت از کردستان، سوژه اینبار ما را به مسیری میکشاند که انتهایش روستای زیبا و بکر «ناو» است، روستایی از توابع دهستان شالیار در شهرستان سروآباد، روستایی با بافت سنتی که پشت بامهای هر خانه حیاطی برای خانه بالایی محسوب میشود.
فصل برداشت است، زمین خوان کرمش را به روی مردمان سختکوش ناو گشوده است، درختان گیلاس به بار نشسته است.
حال و هوای این روزهای روستای ناو زیبا و دیدنی است، سراغ خانه نگین و سارا را از اهالی روستا میگیرم، دختران روشندلی که حافظ کل قرآن هستند و در مسیر رسیدن به تنها آرویشان که درس خواندن بوده از سدهای زیادی عبور کردهاند.
پدر و مادر سارا و نگین بر پشت بام خانه نشستهاند، با مهربانی پذیرایمان میشوند، نگین و سارا خانه نیستند فرصت را غنیمت میشمارم از سختیهایی که کشیدهاند میپرسم، از روز تولد نخستین فرزند روشندلشان نگین!
کاک محمود میگوید: نگین را خدا در ۲۶ مهرماه ۶۵ به ما هدیه کرد، دختری که مادرزاد نابینا بود، به امید درمان از همان آغاز تولدش با وجود اینکه وضعیت مالی چندان مساعدی نداشتیم وارد عمل شدم، اما امیدی به بینا شدن دخترمان وجود نداشت…
دیگر فرزندانمان سالم بودند و دیدن نگین در آن شرایط برایمان سخت بود، برگهای زندگی نگین ورق خورد و به هفت سالگی رسید، همسن و سالهایش به مدرسه میرفتند ولی امکان تحصیل برای دختر ما به دلیل وضعیت جسمانیاش در روستا ممکن نبود ما هم امکاناتی برای فرستادنش به شهر نداشتیم و نگین با وجود تمام علاقمندیاش به درس و مدرسه از کاروان تحصیل جا ماند..
سارا ۸ سال بعد از نگین به دنیا آمد باورش برایمان سخت بود متاسفانه سارا هم از نعمت بینایی بیبهره بود، مولود دو دختر با شرایط ویژه برای هر خانوادهای قطعا سخت است اما به واسطه پشتوانه اعتقادی که داشتیم هرگز ناشکری نکردیم و همین شاکر بودنمان زندگی دخترانمان را به نور و روشنایی لایتناهی قرآن گره زد.
دخترانم در زندگی به ویژه در عرصه کسب علم و دانش سختیها و تلخیهای زیادی را متحمل شدند تا به این نقطه برسند اینکه بتوانند ثمره این تلاش را ببیند حق واقعی آنان است.
نگین و سارا امروز باید دیده شوند دخترانی که پشت محدودیت را شکستند و امروز به عنوان انسانهای تحصیلکرده میتوانند برای خود و جامعه مثمرثمر باشند.
نگین و سارا بر خلاف پدر و مادرشان اعتقادی به مصاحبه ندارند و میگویند: خیلی وقتها پیش آمده که از ما مصاحبه و فیلم گرفتند؛ ولی هرگز مشکلاتمان دیده نشد!
از مستندی سخن به میان میآورند که با هزاران وعده و وعید از زندگیشان ساخته شد تا صدایشان را به گوش رئیس جمهور و سایر مسئولان برساند.
وعدههایی که در حد وعده باقی ماند!
هدف ما از قرار گرفتن جلوی دوربین تنها ایجاد انگیزه در افرادی بود که در شرایط جسمانی سالم به سر میبرند ولی احساس ناامیدی و ناشکری میکنند، همین که تحولی در زندگی دیگران ایجاد کند برای ما کافی بود، اینها را نگین گفت و ادامه داد: مشکلات من و خواهرم شبیه هم بود با این تفاوت که سارا سالها بعد من در مسیر چنین مشکلاتی قرار گرفت و به نوعی شاید تا حدودی راه برایش هموارتر بود.
نگین، به روزهای کودکی و احساسات تلخی که تجربه کرده بر میگردد و میگوید: روزهایی که در دنیای کودکانه غرق بود و درک درستی است، تفاوتی با دیگران نداشت، اینکه چه کسی برای اولین بار نابینا بودنش را به او گفته بود به یاد ندارد!
همیشه احساس میکردم تفاوتهایی با دیگران دارم، اما جو صمیمی و گرم خانواده و حضور کمتر در میان هم سن و سالها کمتر قابل لمس بود، اما در برخی مواقع به صورت گذرا غمگینم میکرد….
لحظاتی پیش میآمد که چون قادر به همپایی با کودکان روستا را از دست میدادم تا حدود زیادی غمگین میشدم ولی خیلی زود فراموش میکردم.
خاطره تلخ از یک روز شیرین
روز معلم بود، به همراه دوستانم در روستا مشغول بازی بودم دوستانم عزم رفتن کردند خواستم بیشتر بازی کنیم اما قبول نکردن گفتند روز معلم است میخواهیم برای معلممان گل زیبا بچینیم، قلبم برای یک لحظه پر از شادی شد مکتب درس ندیده بودم ولی حس قشنگ تقدیر از معلم وجودم را پر کرد.
«من هم میآیم»، جملهای که با تمام وجود به زبان آوردم اما نیشخند و نگاههای تحقیرآمیز کودکان هم سن و سالم در عین نابینایی به تمام وجودم تزریق شد چشمان ظاهریام نمیدید اما با تمام وجود نگاه سنگینی را که بر کالبدم چنگ انداخت احساس کردم.
در میان جمع بودم اما اینکه بیپرده گفتند، تو «نابینایی» نمیتوانی؛ در وجودم موج میزد… آنچه میشنیدم برایم در آن روزهای کودکی زیاد معنا و مفهومی نداشت، مادرم گفت نگین جان مدرسه تو با مدرسه این بچهها متفاوت است.
صحبتهای تلخی که آغاز یک راه شیرین شد
گیراییام بد نبود خواهر و برادرهایم که با صدای بلند درسهایشان را مرور میکردند همه را حفظ کرده بودم، کتاب و دفترهایشان را در دست میگرفتم جدول ضرب را حفظ بودم، همین توانایی یادگیری این باور را در وجودم بارور میکرد که من هم میتوانم، اما این عزم نیاز به حمایت داشت حمایتی که در روستای دورافتاده «ناو» غیرممکن بود.
پدرم که خسته از کار کشاورزی به خانه برگشته بود مادرم تمام رنج من در جمع دوستانم و بیمهری آنها را برایش بازگو کرد!
صحبتهای تلخی که آغاز راه شیرینی شد که من در خدمت قرآن قرار بگیرم، نخستن گام پدر در این مسیر قرآن کوچکی بود که پدر در میان دستانم قرار داد و گفت: مشق من تو از امروز به بعد این است…
هر روز سورهای جدید را به تو یاد میدهم و این برنامه تا زمانی که این کتاب را کاملا حفظ کنید ادامه دارد، شیرینی و حلاوت این درس بیشتر از تمام کتابهایی است که هر انسانی میتواند در طول زندگی تجربه کند، اینها حرفهای شیرینی بود که پدرم در گوشهایم نجوا میکرد.
وضعیت مالیمان ضعیفتر از آن بود که پدرم بتواند امکانات تحصیل را خارج از روستا برایم تهیه کند از سوی دیگر امکان ورود من به مدرسه عادی روستا تقریبا غیرممکن بود و شاید قرارگیری در خدمت قرآن بهترین کاری بود که میشد در آن زمان برای من انجام دهند.
نگین راه را برایم هموار کرد
سارا که نابینا به دنیا آمد خیلی ناراحت شدم با خودم فکر میکردم چرا باید پدر و مادرم رنج داشتن دو فرزند نابینا را بکشند، این دغدغه که سرگذشت سخت و بیهدف من را سارا نیز باید بپیماید رنجم میداد اما این تقدیری بود که خدا برای من و خواهر و خانوادهام رقم زده بود.
سارا آرام به حرفهای نگین گوش میدهد اینکه خواهرش حتی در آن دوران به خاطر او چه رنجی را تحمل کرده سخت آزارش میدهد، دستانش را با مهربانی روی شانه خواهرش میگذارد و میگوید: خواهرم در حق من بزرگی کرد با وجود تمام حسادتهایی که به خواهرم کردم در عین مهربانی با من رفتار میکرد نگین برایم سنگ تمام گذاشت اگر نگین در کنارم نبود به اینجا نمیرسیدم..
در طول تمام این سالها نگین از من پشتیبانی کرده و کم برایم نگذاشته اگر امروز توانستهام در رشته ادبیات عرب در یکی از بهترین دانشگاهها درس بخوانم بخش زیادی را مدیون همراهی و پشتیبانیهای نگین هستم.
نگین با مهربانی دست سارا را میفشارد، لبخندی از رضایت بر صورتش نقش میبندد و میگوید: سالها به همین منوال میگذشت، پدرم در فصل کار کشاورزی شبها خسته از تلاش به خانه باز میگشت و نای تمرین با من را نداشت و هرچه پیش میرفتیم سورهها هم سنگینتر میشدند. حتی ضبط کوچکی که بتوانم به وسیله آن آیات را مرور کنم وجود نداشت در چنین وضعیتی آیات در مغزم فرار میکردند.
پدرم در پاییز و زمستان صبورانه به من تمرین میداد، اما در بهار و تابستان وقفه جدی در روند یادگیری ایجاد میشد سالها گذشت مرز ۱۲ سالگی را رد کرده بودم احساسی سردرگرمی تمام وجودم را میگرفت دوست داشتم درس بخوانم، امکاناتی نداشتم حتی از ادامه حفظیات هم زده شده بودم.
تا سال ۷۸ تقریبا روزهای زندگیام به بطالت گذشته بود هیچ برنامه و هدفی در زندگی نداشتم تا اینکه با یک خانواده به واسطه برادرم آشنا شدم…
برادرم در سنندج درس میخواند به پدر و مادرم پیشنهاد داد مدتی مرا هم به شهر ببرد تا در کنار آنها بمانم صاحبخانه برادرم خانوادهای بودند که بزرگترین لطفها را در حق من داشتند انسانهایی که حتی از بیان نامشان مرا منع کردهاند اما واقعیت این است که بخشی از موفقیت امروز من مدیون مهربانیهای آنان در روزهای نوجوانیم است.
نخستین روزی که پا به آن خانه گذاشتم تعطیلات تابستانی بود، دختر بزرگ خانواده خواهرانش را به درس خواندن تشویق میکرد اینکه اوقاتشان را نباید به بطالت بگذرانند اینها نصایح شیرینی بود که به گوش من هم خوش میآمد.
عاشق درس خواندن بودم
دوست داشتم درس بخوانم و قرآن حفظ کنم ولی در روستا امکانات نداشتیم، این را که گفتم دختر صاحبخانه دلسوزانه گفت از قرآن چه در ذهن داری بخوان و من آنچه را به صورت پراکنده در ذهن داشتم جسته و گریخته برایش تلاوت کردم و این آغازی برای شروعی جدید در زندگی قرآنی من شد.
از فردای همان روز دختر صاحبخانه با هزینه خودشان و کمک برادرم نوار کاست چند جزء قرآن تهیه کردند و مرا از سردرگمی درآوردند، این دختر که همان سال برای کنکور میخواند ولی صبورانه چند ساعت از وقتش را برای یاددادن قرآن به من اختصاص میداد حتی آیات را برایم معنا میکرد در بازه زمانی هفت ماهه که در آن خانه زندگی میکردم ۵ جز از قرآن را حفظ کردم..
شرایط به گونهای رقم خورد که دیگر نتوانستم خانه برادرم بمانم و به روستا برگشتم، حفظ پنج جزء قرآن این انگیزه را در پدرم ایجاد کرد که بیشتر از گذشته پای کار بیاید و مرا در این مسیر راهنمایی کند.
بلافاصله به سراغ بهزیستی رفت و توانست ۳۰ جزء کامل قرآن و یک ضبط صوت برایم تهیه کند، و از همان موقع هر روز دو صفحه از قرآن را حفظ میکردم…
حسادت شیرین
سارا خواهرم که ۸ سال بعد از من به دنیا آمد، در عین نابینایی، لب شکری هم بود و با وجود اینکه رویای خواننده شدن را در سر میپروراند، میگفت حفظ آیات قرآن برایم سخت است روزی خواننده میشوم.
پاییز ۸۱ بود که حفظ قرآن را آغاز کردم و تا سال ۸۴ به صورت کامل قرآن را حفظ کردم، سه سال تلاش مستمر نتیجه داد و حافظ کل قرآن شدم. در نخستین مسابقه کشوری که در چهارمحال و بختیاری شرکت کردم موفق به کسب مقام نخست شدم لحظات شادی که دوست داشتم سارا هم در آن شریک باشد، پدر و مادرم به شکرانه موفقیتم در حفظ کل قرآن برام جشن گرفتند، همه این اتفاقات شیرین دست به دست هم داد و تلنگری برای سارا شد! جشن و هدایایی که برای من خریدند، حسادتی شیرین در وجود سارا ایجاد کرد حسادتی که نتیجهاش شیرینتر از آن چیزی بود که انسان فکرش را بکند.
سارا هم به مسیر حفظ قرآن کشیده شد، برای ایجاد انگیزه در وجود سارا حفظ قرآن را از سورههای کوچک جزء ۳۰ آغاز کردم، امکانات و شرایط برای سارا بهتر بود، من هم که جز مرور قرآن در آن روزها دغدغه دیگری نداشتم میتوانستم وقت بیشتری را برای سارا بگذارم…
در انتظار نقطه روشن
با این امید که این وضعیت ناامید کننده روزی پایان مییابد و هرگز نباید از رحمت بیپایان خدا ناامید شد در انتظار نقطه روشنایی و فرجی در این زمینه بودم.
غمی که تمام وجودم از این همه بیامکاناتی و مشکلات ریز و درشتی که از آغاز زندگی تا رسیدن به این مقطع تجربه کرده بودم از یکسو و غم اینکه این سناریوی تلخ را خواهرم باید تکرار میکرد روح و جانم را سخت میآزرد…
اکثر وقتها در خانه بودیم حتی مواقعی که مهمانی برایمان میآمد سعی میکردیم خودمان را از دیدش مخفی کنیم، بعضی وقتها به خاطر فرهنگ غالبی که در آن موقع بر جامعه روستایی وجود داشت خانواده کمتر دوست داشتند در دید و انظار دیگران باشیم!
به هر دری که زدیم بسته بود
شرایط داشت برایمان در آن روستا سخت و سختتر میشد سن و سالی از ما گذشته بود کمتر میتوانستیم به خاطر وضعیتی که داشتیم با دیگران ارتباط برقرار کنیم.
حضور ما در مسابقات کشوری و استانی و کسب رتبههای برتر و رسانهای شدن آن تا حدودی ما را به جامعه بیرون از مرزهای روستا معرفی کرد، موضوعی که پای برخی از مسوولان را برای دیدن ما و خانوادههایمان به روستا باز کرد..
عکسهای یادگاری و فیلم با ما میگرفتند وعدههای زیاد میدادند، هرچند آنچه نیاز واقعی من و سارا بود را این مسوولان کمتر دیدند ولی همینکه سراغی از ما میگرفتند و مردم روستا میدیدند که مسوولان مطالبهگر دیدن ما هستند به نوعی در رفتار و رویهای که نسبت به ما داشتند تغییراتی ایجاد شد.
نگاههایی که تغییر کرد
نگاه خانواده و مردم آبادی نسبت به تواناییهای ما تغییر کرد اما نیازهای اصلی ما هنوز در حاشیه قرار میگرفت و دیده نمیشد! « مگر شما سواد ندارید» این سوالی بود که هر دفعه از ما میپرسیدند و وعده پیگیری میدادند، اما در حد همان وعده باقی میماند تنها نیاز آن روز من و سارا درس خواندن بود درخواستی که شاید اجابتش برای مسوولانی کاری نداشت…
سوالهای تکراری اینکه چه جوری قرآن را حفظ کردید و از کجا شروع کردید و چه کسی مشوقتان در این مسیر بود کتاب این دید و بازدیدها که تنها خروجی آن پخش خبر مبنی بر دیدار یک مسوول با حافظان نابینای روستای ناو بود و برای ما هیچ!
دیدار با رئیس جمهور وقت
با رئیس جمهور وقت دیدار داشتیم و حتی به دعوت استاندار مهمان خانه آنها شدیم، از خواستهمان پرسید گفتیم دوست داریم درس بخوانیم گفتن ایجاد چنین امکانی برای خانواده شما تقریبا محال است شما میتوانید در همان روستا به پیشرفتهای خوبی برسید.
این در حالی بود که روستای ما از هیچ امکاناتی برخوردار نبود و در فصول سرد حتی ماهها امکان دسترسی به شهر را نداشتیم، این جواب خیلی ما را ناراحت کرد، آن شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم دوست نداشتم سارا را غمگین کنم، از خدا خواستم خودش روشنایی را جلو راهمان بگذارد…
دستانی که خدا گرفت
پدر خوب میدانست زندگی در روستا برای من و سارا که هر دو از شرایط ویژه برخوردار بودیم هیچ آیندهای نخواهد داشت و محدویتی که داریم محدودتر خواهد شد این بود که با پیگیریهای فراوان قول تامین یک خانه را از سوی یکی از دستگاههای حمایتی در شهر سروآباد که البته در آن زمان این شهر نیز امکانات چندانی نداشت گرفت، تا بتوانیم در آنجا زندگی کنیم.
اما موقعیت جغرافیایی آن خانه به گونهای بود که هرگز نتوانستیم از آن استفاده کنیم و به نوعی همچنان بلااستفاده مانده است…
آرزوی به دل مانده سالهای من و سارا که در قالب مستند کوتاهی در یکی از شبکههای تلویزیونی پخش شده بود فردی به نام آقای کرمی از کارمندان آموزش و پرورش موضوع را دنبال میکند و همان موقع تصمیم میگیرد که این آرزوی ما را برآورده کند.
فرشته نجات
عمویم با فردی به نام آقای زارعی در مورد شرایط سخت ما صحبت کرده بود، آقای زارعی در یک اقدام خیرخواهانه تصمیم میگیرد که نابیناهای بیسواد روستای ما و سایر روستاها را شناسایی و زمینه سواددار کردن آنها را فراهم کند!
آقای زارعی و آقای کرمی دست به دست هم میدهند بازدید از روستای ناو و دیدار با خانواده ما آغازگر تحقق تصمیم این دو معلم دلسوز میشود.
برخوردی متفاوت با دیگران اصلا با آنچه در گذشته از این بازدیدها در ذهن داشتیم فرق میکرد، از ما هیچ سوالی در این مورد که کی قرآن را شروع کردید و یا اینکه بخواهند توانایی ما را امتحان کنند نبود!
تحصیل نیازی بود که با ذره ذره وجودمان احساس میکردم، نیازی که از تمام مسوولانی که به سراغ ما آمدند خواستیم ولی هرگز تا آن زمان به آن توجه نکردند.
هدفشان را ایجاد امکان برای تحصیل ما در پاییز همان سال عنوان کردند، آقای زارعی گفت؛ سالها معلم نابینایان است اما الان موقعیت شغلی مرا از این حلقه کمی دورتر کرده است، تصمیم گرفتهایم همراه تعدادی از دوستان شرایط تحصیل نابینایان در این منطقه را فراهم سازیم.
لمس لوح بریل برای نخستینبار
دوستی نابینا داشتم که در زمان حضور در مسابقات قرآنی در مورد خط بریل با او صحبت میکردم اما هیچ شناختی در مورد آن نداشتم، وقتی در آن روز بهاری اردیبهشتماه ۸۶ آقای زارعی برای نخستینبار لوح را در بین دستانم قرار داد انگار دنیا را به یکباره در میان دستانم قرار داده بودند، کلمات امیدوار کننده این معلم مهربان انقدر شیرین بود که هرگز از ذهنم بیرون نمیرود…
تلاش ما این است که سال آینده در مدرسه باشید حال یا برایتان خوابگاه تامین میکنیم و یا از ظرفیت خود معلمان مدرسه برای آموزش شما استفاده میشود و اگر زمینه هیچکدام از این کارها فراهم نشد به همراه خانوادهام به این روستا می آیم و خودم آموزشتان را انجام خواهم داد، اینها جملات شیرینی بود که از زبان آقای زارعی خارج میشد و قند را در دل من و سارا آب میکرد.
مسؤولیتی که آقای رئیس زیر بارش نرفت
رئیس آموزش و پرورش وقت هم به آقای زارعی گفته بود، هیچ مسوولیتی بابت تامین خوابگاه را تقبل نمیکند و اگر میخواهد برای ما کاری انجام دهد، باید با مسوولیت خودش باشد که آقای زارعی این مسوولیت را قبول کرده بود و با این کار لطف بزرگی به ما کرد!
آقای زارعی تصمیم گرفت در تابستان همان سال من و سارا را تحت آموزش قرار دهد و خط بریل را یاد بگیریم که اگر بتوانیم از عهده آن برآییم فرآیند تحصیل تغییر خواهد کرد و این شد که به همراه خانوادهاش در آن تابستان گرم وارد خوابگاه بدون امکانات شهر سروآباد شد و ما نیز به جمع آنها پیوستیم.
۱۵ روزه خواندن و نوشتن را آموختیم
دوره فشرده آموزش ما را با مسؤولیت کامل خود به همراه همسرش قبول کرد، امکانات آموزشی محدود بود به همین دلیل این معلم مهربان همراه همسرش از هر امکاناتی حتی نخود و لوبیا و حبوبات برای یاددادن خط بریل به ما استفاده کردند، تلاش بیوقفه و نفسگیری که در میان تمام دغدغههای کاری آقای زارعی و تلاشهای جدی ۱۵ روزه نتیجه داد و ما توانستیم هم بخوانیم و هم بنویسیم!
مسوولانی که اصلا خبری از این تلاش نداشتند الان خود را بانی این کار معرفی می کردند و از ما میخواستند جلوی دوربین رسانهها قرار گیریم این در حالی بود که روحشان از این اتفاق هم خبر نداشت و یا اگر هم درخواست کمکی از آنها صورت گرفته بود گفته بودند هیچ مسؤولیتی را قبول نمیکنند.
وعدهای که تحقق یافت
آغاز مهر همان سال من و سارا همراه دختر داییمان که او هم نابینا بود به مدرسه عادی روستا رفتیم، به صورت جهشی ۵ کلاس ابتدایی را یکساله طی کردیم کاری که فوقالعاده سخت بود، اما با کمک آقای زارعی و آقای کرمی کار جلو رفت…
سارا و دختر داییام شرایط سنی لازم را برای درس خواندن در مدرسه عادی داشتند اما من که از مرز ۲۲ سالگی گذشته بودم نمیتوانستم در مدرسه عادی ادامه تحصیل بدهم و گفتن باید طرح جامع شرکت کنید!
دغدغههایم را برای مدیر مدرسه بازگو کردم این بود که اجازه داد به صورت داوطلب آزاد سر کلاسها حاضر شوم، اما نه معلم تجربه کار با من را که از شرایط ویژه برخودار بودم داشت و نه من میتوانستم با آن شرایط خود را وفق بدهم.
صدای معلم را که در مورد شکلهایی که روی تخته سیاه میکشید میشنیدم، اما چشمی برای دیدن نداشتم سردرگم و هاج و واج تمام وجودم را گوش میکردم اما فایدهای نداشت.
تقریبا کار به جایی رسید که به خاطر این وضعیت هر روز تقریبا گریه میکردم معلمی داشتم که در این شرایط خیلی دلداریم میداد میگفت هر کاری داری بگو ما تجربه نداریم نمیدانیم چگونه با شما برخورد کنیم ولی حاضر هستیم که هرگونه که بخواهید در خدمتتان باشید کلاس جبرانی برایمان میگذاشتند…
یکساله مقطع راهنمایی را در قالب طرح جامع پشت سر گذاشتم، دردسرهای جدیدمان آغاز شد روستای ناو و حتی روستاهای اطراف آن دبیرستان نداشت در چنین شرایطی آقای زارعی دوباره به دادم رسید و از تلاش برای ایجاد بستر زندگیم در خوابگاه در شهر خبر داد.
ایجاد مجتمعی برای فراهم کردن بستر ادامه تحصیل نابینایان بازمانده از تحصیل نوید شیرینی بود که آقای زارعی و آقای کرمی به ما دادند، شهریورماه با آقای کرمی تماس گرفتم و پیگیر موضوع شدم گفت همچنان دنبال کسب مجوز هستند.
گفت تصمیم گیرنده کسی است که اگر خودت با او حرف بزنی شاید راضی شود، اما این مسوول در این ارتباط تلفنی سراپا تحقیرم کرد هر چند من ناامید نشدم، چون دست خدا را بالای تمام این دستها میدیدم.
در مورد آموزش از راه دور شنیده بودم که آقای زارعی و آقای کرمی باز هم به دادمان رسیدند، کتاب و منابع لازم را را برایمان تهیه میکردند، معلمی نداشتم که برایم درسها را توضیح این بود که با نمراتی لب مرزی آن سال تحصیلی را هم با هر بدبختی پشت سر گذاشتم.
دوباره سراغ واحد آموزشی که قرار بود برای نابینایان ایجاد شود را از آقای زارعی گرفتم، شماره فردی به نام آقای ابراهیمی را به من داد و گفت ایشان دنبال کار هستند، تماس گرفتم و با همین تماس توفیق آشنایی با مرد بزرگی را پیدا کردم که به حقیقت انسانی به تمام معنا است.
اگرچه نوید راهاندازی خوابگاه در پاییز همان سال را به من داد اما با تمام اینها تابستان همان سال برای اینکه از دیگران عقب نمانم سال دوم دبیرستان را آغاز کردم و واحد تابستانی گرفتم.
در یکی از شبهای دهه آخر رمضان بود مشغول راز و نیاز با خدا بودم از پروردگارم خواستم تا عید فطر تحولاتی در زندگیام ایجاد کند، تغییر شیرینی که قبل از عید رخ داد، آقای کرمی خبر داد، خوابگاه «نیکان» آماده شده است و راهی شهر شدیم، تا قبل از آمدن به آن خوابگاه همیشه احساس میکردم موجود اضافی هستم، اما به واسطه مهربانیهای معلم دلسوز دیگری به نام آقای شریعتی تحول عظیمی در زندگیم ایجاد شد به گونهای که مسیر تحصیل با وجود مشکل بینایی که داشتیم برایمان تسهیل شد.
سه سال افتخار زندگی در این خوابگاه را داشتم تا اینکه موفق شدم در دانشگاه قبول شوم در حال حاضر هم در مقطع کارشناسی ارشد ادبیات فارسی مشغول به تحصیل هستم، رشتهای که شاید در دوران تحصیلات راهنمایی و دبیرستان هیچ علاقهای نداشتم اما به واسطه آشنایی با انسانهای دلسوز به این رشته علاقمند شدم و الان هم پایان نامهام «تاثیر قرآن در شعر انوری» است و به نوعی میتوانم بگویم به هدفی که در ایجاد پیوند بین رشته تحصیلی و قرآن داشتم رسیدهام.
زندگی در پرتو قرآن
اینکه بعد از حفظ و ختم قرآن چند بار دیگر توفیق ختم دوباره را پیدا کردهام قابل شمارش نیست چون به لطف خدا همواره زندگی من و سارا با قرآن گره خورده است و از هر فرصتی برای تکرار استفاده میکنیم چون کمی غفلت کافی است تا آنچه را حفظ کردهایم فراموش کنیم به همین دلیل هرگز اجازه نمیدهیم به خاطر غفلت این آرامش و رحمتی که خداوند شامل حالمان کرده به آسانی از دست دهیم به همین دلیل باید مرور مداوم داشته باشیم.
ماهی یکبار یک ختم کامل قران داریم و الان به جایی رسیدهای که خوشبختانه به لطف خدا با قرآن آمیخته شدهایم، و اکنون هم در زمینه تفسیر و معنی هم ورود پیدا کردهام.
ادای یک وظیفه
همیشه این حدیث که میگوید قرآن را یاد بگیرید و به دیگران هم یاد دهید را مد نظر دارم و در همین راستا یکدوره آموزشی را در روستا و یکدوره هم در دانشگاه بدون هیچ چشمداشت مالی برگزار کردم چون معتقد بودم که باید کسب تجربه کنم.
انتظار زیادی نداریم ولی با توجه به توانایی که در حوزه قرآن و رشته تحصیلی داریم میتوانیم در زمینه گویندگی و یا آموزش قرآن فعالیت کنیم، حتی اگر تلفنچی شرکتی فعال در حوزه قرآن باشد چون خدمت در این مسیر برایم رضایتبخش است…
میخواهم سهم خودم را در قبال کسانی که مشتاق به یادگیری قرآن هستند، ادا کنم دوست دارم در موسسههایی که در این زمینه فعال هستند فعالیت داشته باشم و رسیدن به این هدف نیازمند کمک مسوولان و افراد دلسوزی است که امیدواریم یاریگر ما در ادامه این مسیر باشند.
از رنجهای دیروز تا مطالبه امروز
بعد از این همه سختی که کشیدم و بعد از تمام تلاشهایی که برای ما شده است همواره این نگرانی را داریم که بعد از طی این همه سختی در گوشه خانه بمانیم و به روستا برگردیم، خانواده ما دوست دارند شرایطی فراهم کنند که من و خواهرم در رفاه باشیم، ولی خوب توانایی این کار را ندارند!
ما با هزاران سختی و امید درس خواندیم و کنکور شرکت کردیم و موفق به ورود به دانشگاه شدهایم تنها انتظار امروز ما این است که زمینه برای بکارگیری ما حال در رشته تحصیلی خودمان و یا در زمینه فعالیت قرآنی فراهم شود چرا که در غیر اینصورت مجبور هستیم دوباره به روستا برگردیم…
آینده من و خواهرم در روستای ناو آیندهای روشن و امیدوار کننده نخواهد بود، امثال ما در این جامعه زیاد نیست ادعایی نداریم ولی در اوج سختی تا این مرحله جلو آمدهایم که از مسوولان انتظار داریم ما را با این تواناییهایی که داریم ببینند و اجازه ندهند زحماتمان بینتیجه بماند..
………..
۱۰ درصد از جمعیت این کشور را افرادی تشکیل میدهند که هرچند نام معلول را یدک میکشند، اما توانمندیهایی دارند که ۹۰ درصد دیگر همین جامعه را انگشت به دهان میگذارند.
این حق این عزیزان است که تواناییهایشان را ببینیم و با اعتماد به تواناییهایشان اعتماد به نفسشان را تقویت کنیم تا بتوانند علیرغم برخی محدودیتهای جسمی، زندگی آزادنهای در جامعه را تجربه کنند.
این انسانها اگر چه دارای معلولیت هستند اما ارادهای آهنین دارند و نیازمند حمایت هستند، حمایتی نه از جنس ترحم و نگاه از بالا به پایین، بلکه نگاهی از جنس توانستن تا بتوانند استعدادهایشان را به منصه ظهور برسانند.
نگین و سارا نمونه بارزی از «خواستن توانستن است»، هستند، دخترانی که علیرغم تمام محدودیتها به لحاظ مالی، زندگی در روستا و محرومیت از توان دیدن توانستهاند با سختی ولی به بهترین شکل ممکن گلیم خود را از آب بیرون بکشند و امروز به عنوان انسانهای تحصیلکرده در دو حوزه قرآنی و علمی حرف برای گفتن داشته باشند دختران سختکوششی که کمر سختی را شکستند!
هر چند که چشمانت بر روی رنگهای دنیا بسته است؛ هر چند که چشمانت بر لبخند صبح و آسمان تیره شب پلک نمیگشایند؛ هر چند که چشمانت در روشنایی رنگینکمان هزار رنگ خداوند خاموشند؛ ولی مگر شرط درک غایت خلقت، فقط چشم سر است؟! هر چند که چشمانت خاموشند؛ ولی اعجاز انگشتانت، تجلیگاه حضور جاودانه شماست.
گزارش از: شیرین مرادی